معنی نان خورش

فرهنگ عمید

نان خورش

چیزی که با نان خورده شود، خورش نان، قاتق،


خورش

هرنوع خوراک نسبتاً آبداری که معمولاً با پلو خورده می‌شود، خورشت: خورش قیمه،
[قدیمی] خوراک، غذا، خوردنی،
(اسم مصدر) [قدیمی] خوردن،


نان

خمیر آرد گندم یا جو که در تنور یا فر پخته شده باشد،
[مجاز] وسیلۀ گذران زندگی،
* نان دوآتشه: نان برشته،
* نان کشکین: [قدیمی] نانی که از آرد جو، باقلا، و نخود می‌پختند: ز پیشی و بیشی ندارند هوش / خورش، نان کشکین و پشمینه، پوش (فردوسی۲: ۲۸۵۴)،

فرهنگ معین

نان خورش

(خُ رِ) (اِمر.) هر چیزی که به عنوان خورش با نان خورده شود.


خورش

(اِمص.) خوردن، (اِ.) خوردنی، طعام، آنچه با نان یا برنج خورند. خورشت نیز گویند،

فرهنگ فارسی هوشیار

نان خورش

(اسم) آنچه که همراه نان خورده شود ازگوشت وماست وپنیروتره وترب وپیازوجزآن: زبازار نان آورد (نان آربادهخدا) نان خورش هم اکنون برفتم چو باد از برش، انواع ترشی که برای ازدیاداشتهاو نیکویی هضم خورند. ‎، مطلق خوراک قوت روزانه:. . . بهای نانخورش عمله وکارکنان این باروی مدت عمارت بمبلغ ششصد هزار درم رسید. یا نان خورش خانه. سرکه انگوری ادم البیت ادام البیت.


خورش

قوت، خوردنی، غذا، طعام

حل جدول

نان خورش

آدام

قاتق

ادام

لغت نامه دهخدا

خورش

خورش. [خوَ / خ ُ رِ] (اِ) غذا. طعام. (ناظم الاطباء). قوت. خوردنی. (یادداشت بخط مؤلف):
چهل روز افزون خورش برگرفت
بیامد دمان تا چه بیند شگفت.
فردوسی.
همان نیزتنگی در آن رزمگاه
زبهر خورشها بر او بسته راه.
فردوسی.
گمانی چنان برد کو را بخواب
خورش کرد بر پرورش برشتاب.
فردوسی.
برآمیختندی خورشها بهم
نبودی بخور اندرون بیش و کم.
فردوسی.
بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش.
فردوسی.
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی تو ماهیان بکژار.
بهرامی.
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ.
فرخی.
بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از او گر شکمْش کاواک است.
لبیبی.
خورشها پاک و جان افزای و نوشین
چو پوششهای نغز و خوب و رنگین.
(ویس و رامین).
خورش را گوارش می افزون کند
ز تن ماندگیها به بیرون کند.
اسدی.
چو بینی خورشهای خوش گرد خویش
بیندیش تلخی ّ دارو ز پیش.
اسدی.
خورش باید از میزبان گونه گون
نه گفتن کز این کم خور وزآن فزون.
اسدی.
خورش گر بود میهمان را زیان
پزشکی نه خوب آید از میزبان.
اسدی.
هرچه خوشی است آن خورش جسم تست
هرچه نه خوشی است ترا آن دواست.
ناصرخسرو.
دانند عاقلان جهان کاین کبوتران
آب و خورش همی همه از عمر ما خورند.
ناصرخسرو.
تخم و برو برگ همه رستنی
داروی ما یا خورش جسم ماست.
ناصرخسرو.
از این کرد دور از خورشهای آن خوان
مهین خاندان دشمن خاندان را.
ناصرخسرو.
و آدم را فرمود این بکار که خورش تو و فرزندان تو از این خواهد بود و این را بکار تابروید. (قصص الانبیاء). طبع خون مست و تر... و غذا راستینی خونست و خورشها را غذا ازبهر آن گویند که اندر تن مردم خون خواهد رسید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). که خورش دهد مردمان را از گندم و جو و میوه. (نوروزنامه ٔ خیام).
جز آتش خور گرت خورش نیست
در مطبخ آسمان چه باشی ؟
خاقانی.
چه خورش کو خورش کدام خورش
دستخون مانده را چه جای خور است.
خاقانی.
بر سر خوان زندگی خورشت
چون جگرگوشه ایست خوان برگیر.
خاقانی.
خورش از مشرب قناعت ساخت
هم چو زمزم هم آب حیوانست.
خاقانی.
بامدادان دو شیر غرّنده
خورشی در شکم نیاگنده.
نظامی.
چرب خورش بود ترا پیش از این
روبه فربه نخوری بیش از این.
نظامی.
خو بازبریدم از خورشها
فارغ شده ام ز پرورشها.
نظامی.
دراین ژرف صحرا که مأوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست.
نظامی.
خورش ده بگنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همائی بدام.
سعدی (بوستان).
توانایی تن بدان از خورش
که لطف حقت میدهد پرورش.
سعدی (بوستان).
ور چو طوطی شکر بود خورشت
جان شیرین فدای پرورشت.
سعدی (گلستان).
آتش ار هیچ نیابد که خورش سازد از آن
کارش اینست که بنشیند و خود را بخورد.
ابن یمین.
- خورش دستاس، آن مشت از دانه که در مرتبه ٔ اول در گلوی آسیا ریزند و بتازی لهوه گویند. (ناظم الاطباء).
|| طعمه. غذای ددان و پرندگان گوشتخوار:
ببردش بجایی که بودش کنام
ز بردن مر او را خورش بود کام.
فردوسی.
|| قاتق. ادام. هر چیزی که نان با وی خورند. (ناظم الاطباء). خورشت. آنچه از گوشت و روغن و سبزیها یا حبوبات و میوه پزند نیم مایع و با برنج پخته خورند. آنچه با چلو خورند از پختنی ها. طعامهایی که پزند چاشنی چلو را، چون: خورش نعناع جعفری، قیمه، قورمه سبزی، خورش چغاله، خورش آلو، مطنجن، کرفس، کنگر، اسفناج، ریواس، میرزاقاسمی، باقلاخورش، شش انداز، مسمن بادنجان کدو، بامیا، سیب، به، خورش کلم:
چواز شیر و از انگبین و خورشها
سخن بشنوی خوش بگرمی بزاری.
ناصرخسرو.
وز بهر خزّ و بزّ و خورشهای چرب و نرم
گاهی ببحر رومی و گاهی بکوه غور.
ناصرخسرو.
- بی خورش، خالی. پتی. خشک. (یادداشت مؤلف).
- نان خورش، قاتق:
یکی نان خورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت.
سعدی (بوستان).
|| آنچه بر پوست مالند پیراستن را. داروها که بر پوست خام ریزند پیراستن آنرا. (یادداشت مؤلف). || (اِمص) اسم مصدر از فعل خوردن. (یادداشت مؤلف):
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خورد گاهی و گاه آب شور.
فردوسی.
بکارند و ورزند و خود بدروند
بگاه خورش سرزنش نشنوند.
فردوسی.
گر بخورش بیش کنی زیستی
هرکه بسی خورد بسی زیستی.
نظامی.
پوشش از جلود کلاب و فارات و خورش از لحوم آن و میتهای دیگر. (جهانگشای جوینی).


خورش کردن

خورش کردن. [خوَ / خ ُ رِ ک َ دَ] (مص مرکب) خورش ساختن. خورش درست کردن. خورش تهیه کردن. || خورش دادن. طعام دادن:
بصفت چون خری بماند راست
که بشیر سگش خورش کردند.
خاقانی.


خورش کشی

خورش کشی. [خوَ / خ ُ رِ ک َ / ک ِ] (حامص مرکب) عمل کشیدن خورش. || (اِ مرکب) ظرفی که در آن خورش می ریزند. ظرفی که برای خورش بکار می رود. || قاشقی یا ملاقه ای که برای کشیدن خورش بکار می رود. (یادداشت بخط مؤلف).

واژه پیشنهادی

مترادف و متضاد زبان فارسی

خورش

خوراک، خورشت، شیلان، طعام، غذا، قاتق

معادل ابجد

نان خورش

1207

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری